|
یک شنبه 3 / 11 / 1393برچسب:, :: 1:41 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم
انگاه که تو نیامدی من تا نیمه شب پای همان تیرک همیشگی کنار جاده ایستادم.برف می امد و هوا سرد بود حتی نور چراغ به استقامتم تحسین میگفت..اما باز تو نیامدی تا برف سیاهی جاده را پوشاند و تن پوشی سفید بر تنم کرد! ولی چنان محو تماشای امدنت شده بودم که هیچ چیز را حس نمیکردم .گویی چیزی درونم شعله می کشید و مرا گرم میکرد !! اری ،عشق به امدنت بود.همچنان که هنوزم در انتظار امدنت به تمام کبوترا وعده دانه میدهم تا نکند احساس تنها بودنشان در این زمستان سرد انها را از ایمانشان به عشق غافل کند.برگرد و به محفل ما عشق تعارف کن .سوی این چراغ همیشگی نیست.برگردددد./
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |